یک تلنگر
سلام یسری جان ؛ بار دیگر در این روزهای پاییزی به خوابت آمده ام تا قبل از آنکه بیدار شوی برای تو و بخاطر تو بنویسم ، البته نه از شادی های نگفته ام و نه از غصه های دم نزده ام ، بلکه از لبخند آفتابی ات ، که حتی همین پاییزم را به بهار عمرم مبدل می سازد . به سراغت آمده ام تا ثابت کنم برای تو عاشق ترینم و شاید منِ عاشق ، فقط امروز مجال هم صحبتی با تو را داشته باشم درحالیکه شاید روزی قیچی به دست بگیری و وسط رویا هایم خطی بیاندازی! دختر عزیزم ؛ شروع این دلنوشته ام از سیزدهمین روز مهر آغاز شد که برابر بود با عید س...
نویسنده :
بابای یسری جان
6:55